101
غزل شمارهٔ ۲۷۵
در میکده خدمت کن بی معرکه سلطان باش
فرمان بر ساقی شو، فرمانده دوران باش
در حلقهٔ می خواران بی کار نباید شد
یا خواجهٔ فرمانده یا بندهٔ فرمان باش
گر صحبت یوسف را پیوسته طمع داری
با آینه روشن یا آینه گردان باش
خواهی که به چنگ آری آن زلف مسلسل را
یا سلسله بر گردن یا سلسله جنبان باش
گر باده ننوشیدی شرمندهٔ ساقی شو
ور عشق نورزیدی از کرده پشیمان باش
چون خنده زند لعلش در در دل دریا ریز
چون گریه کند چشمم آماده طوفان باش
سرچشمهٔ حیوان را نسبت به لبش کم کن
از عالم حیوانی بیرون رو و انسان باش
گر بر سر کوی او افتد گذرت روزی
نه طالب جنت شو نه مایل رضوان باش
خواهی که فلک گردد گرد خم چوگانت
در عرصهٔ میدانش گوی خم چوگان باش
اسباب پریشانی جمع است برای من
جمعیت اگر خواهی زان طره پریشان باش
تا آگهیت بخشند از مساله معنی
در کارگه صورت عاشق شو و حیران باش
در عهد ملک غم را از شهر به در کردند
شکرانهٔ این شادی ساغرکش و خندان باش
شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید
تا مهر درخشان است، آرایش ایوان باش
گر روز فروغی را تاریک نمی خواهی
در خانهٔ تاریکش خورشید درخشان باش