90
غزل شمارهٔ ۲۶۳
هر جا که به طنازی، آن سرو روان آید
دل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آید
حسرت نبرد عاشق جز بر دل مشتاقی
کز رهگذر خوبان حسرت نگران آید
شهری به ره آن مه، خون در دل و جان بر لب
فریاد که از دستش یک شهر به جان آید
هرگز نتوان رفتن بیرون ز کمین گاهی
کان ترک شکارافکن با تیر و کمان آید
باید که تنم گردد چون موی به باریکی
شاید به کنار من آن موی میان آید
مشکل ز وجود من ماند اثری باقی
وقتی که به سر رفتم آن جان جهان آید
آنجا که تو بنشینی، خلقی به فغان خیزد
وانجا که تو برخیزی، شهری به امان آید
ترسم ندهی راهم در صحن گلستانت
تا تازه بهارت را آسیب خزان آید
اندوه نمی ماند در عشق فروغی را
هر گه به دل تنگش آن تنگ دهان آید