90
غزل شمارهٔ ۲۵۱
دل دیوانهٔ من قابل زنجیر نبود
ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود
دوش با طره اش از تیرگی بخت مرا
گله ای بود ولی قدرت تقریر نبود
عشق می گفتم و می سوختم از آتش عشق
که در این مساله ام فرصت تفسیر نبود
کی جهان سوختی از عشق جهان سوز اگر
در جهان جلوهٔ آن حسن جهان گیر نبود
بس که سرگرم به نظارهٔ قاتل بودم
هیچ آگاهیم از ضربت شمشیر نبود
یارب این صید فکن کیست که نخجیرش را
خون دل می شد و دل با خبر از تیر نبود
نازم آن شست کمان کش که به جز پیکانش
خواهشی در دل خون گشتهٔ نخجیر نبود
با غمش گر نکنم صبر، فروغی چه کنم
که جز این قسمتم از عالم تقدیر نبود