84
غزل شمارهٔ ۱۷۸
کسی پا به کوی وفا می گذارد
که اول سری زیر پا می گذارد
لبی تشنه لب داردم چون سکندر
که منت بر آب بقا می گذارد
دلی باید از خویش بیگانه گردد
که رو بر در آشنا می گذارد
سری کی شود قابل پای قاتل
که از تیغ رو به قفا می گذارد
کسی می زند چنگ بر تار مویش
که سر بر سر این هوا می گذارد
کجا کام حاصل شود رهروی را
که کام از پی مدعا می گذارد
کجا می توان بست کار کسی را
که اسباب کامش خدا می گذارد
دل آخر ز دست غمش می گریزد
مرا در میان بلا می گذارد
ز کویش به جای دگر می رود دل
ولی هر چه دارد به جا می گذارد
دو تا کرده قد مرا نازنینی
که بر چهرهٔ زلف دوتا می گذارد
دعای مرا بی اثر خواست ماهی
که تاثیر در هر دعا می گذارد
فتاده ست کارم به رعنا طبیبی
که هر درد را بی دوا می گذارد
سزد گر ببوسد لبت را فروغی
که در بزم سلطان ثنا می گذارد
عدو بند غازی ملک ناصرالدین
که گردون به حکمش قضا می گذارد