93
غزل شمارهٔ ۱۲۹
دلم به کوی تو هر شام تا سحر می گشت
سحر چو می شد از آن کو به ناله بر می گشت
پس از مجاهده چون همدم تو می گشتم
دل از مشاهده مدهوش و بی خبر می گشت
به آرزوی تو یک قوم کو به کو می رفت
به جستجوی تو یک شهر در به در می گشت
به طرهٔ تو کسی می کشید دست مراد
که هم چو گوی ز چوگان او به سر می گشت
شب فراق تو در خون خویش می خفتم
ز بس که هر سر مویم چو نیشتر می گشت
غم تو هر چه فزونش به نیشتر می زد
ارادت دل صد پاره بیشتر می گشت
دهان نوش تو را چون خیال می بستم
لعاب در دهنم نشهٔ شکر می گشت
شبی که از غم روی تو گریه می کردم
تمام روی زمین ز آب دیده تر می گشت
فغان که شد سر کویی گذر فروغی را
که هر طرف پدری از پی پسر می گشت