67
غزل شمارهٔ ۹۲۹
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
سزد جمالت اگر هست پرده باز کنی
ز قالب تو زر ده دهی برون آید
درون بوتهٔ اخلاص اگر گداز کنی
بزیر هستی خود تا بکی نهان باشی
ز خویش پرده بر افکن که کشف راز کنی
عروج بر فلک سروری توانی کرد
بخاک درگه نیکان اگر نیاز کنی
میانه گر بتوانی گزید در اخلاق
ترا رسد که بسرعت ز پل جواز کنی
چه شاه راه حقیقت نموده اند ترا
هزار حیف اگر روی در مجاز کنی
توانی آنکه یکی از مقربان گردی
دو رکعت از سر اخلاص گر نماز کنی
در عمل بگشا بر امل که می ترسم
در امل بلقای اجل فراز کنی
برای آخرت ار توشهٔ بدست آری
بگور چون روی آسوده پا دراز کنی
ببندی ار در لذات این جهان بر خود
بروی خویش دری از بهشت باز کنی
اگر زهر دو جهان بگذری بحق برسی
ترا رسد که بر اهل دو کون ناز کنی
گهی بعروهٔ وثقای حق رسد دستت
که از متابعت باطل احترازکنی
در حقایق اشیا شود بروی تو باز
در مجاز بروی خود ار فراز کنی
تو را بخلعت هستی از آن شرف دادند
که تا بمعرفت این جامه را طراز کنی
چه مرگ میطلبی چون شدی حزین ای فیض
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی