71
غزل شمارهٔ ۷۳۱
با دلم گلزار می گوید سخن
از زبان یار می گوید سخن
بشنوید ای عاشقان بوی مرا
بویم از اسرار می گوید سخن
بنگرید ای عارفان رنگ مرا
رنگم از انوار می گوید سخن
بوی گل از زلف او دم میزند
رنگش از رخسار میگوید سخن
گل ز شرم لطف او دارد عرق
خارش از قهار می گوید سخن
با دلی چون غنچه پر خون از غمش
عندلیب زار می گوید سخن
گل برنگ و بو کند تعبیر از او
بلبل از منقار می گوید سخن
هر کرا بینی بنحوی در لباس
در حق آن یار می گوید سخن
صوفی اندر خلوت از سر دم زند
مست در بازار می گوید سخن
عاشق ار یکدم نیابد همدمی
با در و دیوار می گوید سخن
گر زبانش یکنفس دم در کشد
با دلش دلدار میگوید سخن
از رموز عشق حلاج شهید
بر سر آن دار میگوید سخن
چون سنائی تن زند از گفتگو
رومی و عطار میگوید سخن
قاسم انوار گر کم گفت زار
مغربی بسیار میگوید سخن
گر زبان عشق را فهمد کسی
با دلش احجار میگوید سخن
خاک و باد و آب و آتش را به بین
در ثنا هر چار میگوید سخن
بشنو اسرار حقایق از سپهر
ثابت و ستار میگوید سخن
فالق الاصباح میگوید نهار
لیل از سیار میگوید سخن
دشت میگوید ز نعم الماهدون
باغ از اشجار میگوید سخن
بحر میگوید من الماء الحیوهٔ
کوه از صبار میگوید سخن
در مقام شرح انا موسعون
گنبد دوار میگوید سخن
در جواب گفتهٔ حق الست
بیخود و هشیار میگوید سخن
بیخودم من دیگری میگوید این
گوش کن هشیار میگوید سخن
دانی ار گوشی بدست آری ز غیب
خفته و بیدار میگوید سخن
محرمی گر فیضباید در جهان
از خدا بسیار میگوید سخن