64
غزل شمارهٔ ۶۸۵
از غیبب عدم رخت بهستی چو کشیدیم
از پرتو خورشید تو چون صبح دمیدیم
چون چشم گشودیم بر آن چشمهٔ خورشید
از شعشه اش چشم چو خفاش کشیدیم
پرسند گر از ما که چه دیدید در آنروز
گوئیم که دیدیم جمالی و ندیدیم
دیدن نگذارد رخ خورشید جنابش
خورشید رخت چون نتوان گفت که دیدیم
یکچند در آرامگه عالم بالا
با خیل ملک خوشدل و آسوده چریدیم
چون روی نهادیم ز افلاک سوی خاک
سوی طرب و کودکی و جهل خزیدیم
تشریف خرد قامت ما را چو بیاراست
در دامگه محنت ابلیس فتیدیم
زین دامگه ای فیض چو سالم بدر آئیم
مستوجب اکرام و سزاوار مزیدیم