71
غزل شمارهٔ ۶۳۳
از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم
که صحبت دیگری میکشد گریبانم
چو خلوتست دل ید در و دل آرامی
بپاسبانی دل در توقع آنم
ز دوست رنج پیاپی مرا بود خوشتر
ز راحتی که رسد از فلان و بهمانم
گذشت آنکه بصحبت نشاط رو می داد
کنون بمجلس صحبت به بیت الاحزانم
کجا شد آنکه بهنگام شعر میخواندم
چه شد نشاط رفیقان و کو رفیقانم
کجا شد آنکه بگردون فغان من میرفت
گره گره شده اکنون سینه افغانم
کجاست یار موافق رفیق روحانی
بلطف جمع کند خاطر پریشانم
یکیست یار من و نیست غیر او یاری
ولیک در طلبش چارهٔ نمیدانم
بسوی چاره نبردم رهی به بیداری
مگر به خواب به بینم که چیست درمانم
خیال دوست چنان میزند ره خوابم
که خواب مرگ گمان میشود که نتوانم
ز مرگ دم بدمم میرسد پیام خوشی
بگو بیا که روانرا بپاش افشانم
دل تو فیض اگر با تو صحبتی خواهد
بگو ز صحبت نامحرمان گریزانم