74
غزل شمارهٔ ۶۲۳
چون غمی زور آورد خود را بصحرا میکشم
ناله را سر میدهم از دیده دریا میکشم
راز در دل بیش از این نتوان نهفتن چند و چند
بر سر هر چارسو بانگ علالا میکشم
نی غلط کی میتوان گفتن بهر کس راز دل
همدمی هر جا بیابم ناله آنجا میکشم
هر کجا گردد دو چارم بیسراپا آگهی
بی سراپا در رهش سر می نهم وامیکشم
روز بذل وصل جان افزای خود گر سرکشید
من بگرد کوی او از ضعف تن پا میکشم
سر خوشم از نشاه صهبای جام معرفت
چون نیابم محرمی این باده تنها میکشم
آگهی باید ز سر جان و آنگه رنج تن
گر نباشم آگه از خود رنج بیجا میکشم
گاه در چشمم درآید گاه در دل جا کند
از جمالش گاه ساغر گاه مینا میکشم
از برای آنکه در عقبا بیابم راحتی
رنج گوناگون بسی در دار دنیا میکشم
سر بسر صحرا ز دود آه من شد کوه کوه
تا نسوزد شهر آهم را بصحرا میکشم
درد روزم را بشب می افکنم ز آشفتگی
کار دی را از پریشانی بفردا میکشم
هر جمیلی از جمالش بادهٔ دارد دگر
بادهای گونه گون زان حسن یکتا میکشم
دیده ام جامست و بت مینا و حسن دوست می
بادهٔ توحید حق زین جام و مینا میکشم
آن صهیبی کو کند پرهیز از صهبائیم
آن صهیبم من که با پرهیز صهبا میکشم
فیض میخواهد که سرّ خویش را پنهان کند
من ز نظمش اندک اندک رازها وامیکشم