60
غزل شمارهٔ ۵۷۲
بخوشی بگذریم از هر کام
بر سر خود نهیم اول گام
رای باش برای آن حق رای
کام باشد بکام آن خود کام
چونکه رستی ز خود رسی در خود
کام یابی چو بگذری از کام
نشوی هست تا نگردی نیست
نشوی مست تا تو بینی جام
در فکن خویش را در آتش عشق
تا نسوزی تمام خامی خام
بیخ غم را نمیکند جز عشق
ظلمت شام کی برد جز نام
بند عشقت گشاید از هر بند
دام عشقت رهاند از هر دام
عشق سازد ز سرّ کار آگه
عشق آرد ترا ز حق پیغام
مرغ معنی شکار کی شودت
تا نگردی تمام چشم چه دام
چون زنان تا برنک و بو گروی
ننهی در حریم مردان گام
بچشی جرعهٔ ز بادهٔ عشق
تا نگردی چو جام خون آشام
خویشتن را بحق سپار ای فیض
جز بحق دل نگیردت آرام