101
غزل شمارهٔ ۵۵۳
پرورد گارا بنده ام الملک لک و الحمد لک
ز احسان تو شرمنده ام الملک لک و الحمد لک
دل بسته فرمان تو جان غرقه احسان تو
پیش تو سر افکنده ام الملک لک و الحمد لک
از خود ندارم هیچ هیچ جز احتیاج پیچ پیچ
وز تو برحم از زنده ام الملک لک و الحمد لک
دادی بمن جان رایگان گفتی بمن ده باز آن
جان میدهم تا زنده ام الملک لک و الحمد لک
گفتی بامرم سر بنه بهر لقایم جان بده
منت بجان من بنده ام الملک لک و الحمد لک
از لطف و از قهر تو من از زهر و پا زهر تو من
در گریه و در خنده ام الملک لک و الحمد لک
در عشق خودسوزی مرا چون شمع افروزی مرا
از لطف تو تابنده ام الملک لک و الحمد لک
راهم نمودی سوی خود دادی نشان کوی خود
جوینده یابنده ام الملک لک و الحمد لک
جانرا خریدی از ضلال دادی شرف گفتی تعال
کی من بدین ارزنده ام الملک لک و الحمد لک
از من نه خیر آید نه شر نی مالک نفعم نه ضر
تو مالک و من بنده ام الملک لک و الحمد لک
بی تو ز هر بد بدترم و ز هیچ هم بس کمترم
با تو بجان ارزنده ام الملک لک و الحمد لک
از خود فنای بیکران و ز تو بقای جاودان
من فانی پاینده ام الملک لک و الحمد لک
از خود نیرزم یک پشیز از تو شد این ناچیز چیز
آخر مکن شرمنده ام الملک لک و الحمد لک
ای فیض حق را بنده ام از غیر حق دل کنده ام
گویم بحق تا زنده ام الملک لک و الحمد لک