96
غزل شمارهٔ ۴۲۰
بشارت کز لب ساقی دگر می صاف می آید
صفای سینه داده بر سر انصاف می آید
رسید این مژده از بالا بشارت ده حریفان را
که عنقای می صافی ز کوه قاف می آید
همه عالم ز یک می مست لیکن اختلافی هست
ز عاشق نیستی خیزد ز زاهد لاف می آید
ز یکجا مست مستیها تفاوت شد ازین پیدا
که زاهد می کشد دُردی و ما را صاف میآید
نمی باشد دل بیغش نماند از صاف جز نامی
بگوش از صافی صوفی همین او صاف میآید
رمید از پیشم آن آهو ولیکن سر خوشم از بو
ز آهو گر جدا شد نافه عطر از ناف میآید
جدا گشتم ز اصل خود چو جزوی کز کتاب افتد
ولی شیرازهٔ اجزا از آن صحاف می آید
من بیدل ز دلدارم بسی امیدها دارم
بشارتهای بهبودی مرا ز اطراف می آید
کند در لطف اگر غرقم از آن قهار میزیبد
بسوزد گر بنار قهر از آن الطاف میآید
نثار خاک پایش را ندارم رایج نقدی
ز من بپذیرد ار قلبی از آن صراف میآید
مرا در راه عشق او بسی افتاد مشگلها
کند گر مشکلاتم حل از آن کشاف میآید
سزد ار هر کسی کاری کند هر حاملی یاری
ز خوبان ترک انصاف و ز ما انصاف میآید
بده ساقی می بیغش که چون از صاف سر خوش شد
بدل از عالم بالا معانی صاف می آید
سر غوغا ندارد فیض ملا گفتگو کم کن
ز اهل دل بیاید آنچه از اجلاف میآید