61
غزل شمارهٔ ۳۳۳
در دیگ عشق باده کشان جوش کرده اند
بر خود ز پختگی همه سرپوش کرده اند
بادا حلالشان که بحرمت گرفته اند
هر مستی که زان می سر جوش کرده اند
سوی جناب عشق به پرهیز رفته اند
پرهیز را برندی روپوش کرده اند
هر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیده اند
جان در عوض بداده و خون نوش کرده اند
از بهر بارهای گران در ره حبیب
سر تا بپای روح همه دوش کرده اند
از پای تا بسر همه روح مجردند
از لطف طبع ترک تن و توش کرده اند
دارند گفت وگوی نهان با جناب دوست
بر خویش پرده از لب خاموش کرده اند
پنهان بریز پرده رندی روان خویش
در معرض سروش همه گوش کرده اند
یکدم نیند غافل و غافل گمان کند
کاینان ز اصل خویش فراموش کرده اند
در دیک ابتلاء بسی کفجه خورده اند
تا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کرده اند
هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته
هم هوش را بیادش بیهوش کرده اند
از ما سوی چو دست ارادت کشیده اند
با شاهد مراد در آغوش کرده اند
زهاد خام را بنظر کی در آورند
آنان که در محبت حق جوش کرده اند
با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند
آنان که صاف باده حق نوش کرده اند
تا شعر فیض اهل بصیرت شنیده اند
اشعار خویش جمله فراموشش کرده اند