82
غزل شمارهٔ ۲۷۹
یاد آن روز که از زلف گره وا می کرد
دو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا می کرد
نظری سوی من خسته نهان می افکند
نگه حسرتم از دور تماشا می کرد
تیر مژگان بدم میزد و جانم به دعا
تبر دیگر بهمان لحظه تمنا می کرد
هر چه می دید در اینملک بغارت می داد
هر چه می دید درین بادیه یغما می کرد
آتشی در دل و جان زان رخ تابان می زد
علم فتنه بپا زان قد رعنا می کرد
خویش را جمع و پریشانی دلها میخواست
گاه بر زلف گره میزد و گه وا می کرد
گاه بر مملکت عقل شبیخون میزد
گاه تاراج دل و دین بعلالا می کرد
گاه جان و تنم او ز آتش حسرت میسوخت
از ره دیده گهم غرقهٔ دریا می کرد
گاه با من ز سر لطف دمی وا میشد
گه بزعم دل من قهر بر اعدا می کرد
غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز
بهر صید دلم اسباب مهیا می کرد
آتشی بود چو رخساره بمی می افروخت
آفتی بود چو قصد صف دلها می کرد
دل دیوانه گهی کعبه و گه بتگده بود
گاه میبست در فیض و گهی وا می کرد
عاقبت فیض چو تن داد درین بحر محیط
یافت آن گوهر معنی که تمنا می کرد