139
غزل شمارهٔ ۲۶۰
جان گذر میکند آن به که بجانان گذرد
قطره شد بیمدد آن به که بعّمان گذرد
دل چو غم میخورد آن به که غم دوست خورد
عمر چون میگذرد به که بسامان گذرد
تا بکی وقت بلاطایل و بیهوده رود
تا بکی عمر بلایعنی و خسران گذرد
چند اوقات شود صرف جهان فانی
نه در اندیشهٔ آغاز و نه پایان گذرد
حیف از این عمر گرانمایه که هر لحظه از آن
صرف طاعات توان کرد و بعصیان گذرد
گوش جان وصف حدیث تو کنم تا جانرا
لحظه لحظه بنظر حوری و غلمان گذرد
جان و دل هر دو نثار تو کنم تا بر من
متصل لشکر دل قافله جان گذرد
دل بعشق تو دهم تا رمقی در دل هست
جان برای تو دهم تا بجهان جان گذرد
هر که در کشتی عشق آمد ازین قلزم دهر
کی دگر در دلش اندیشهٔ طوفان گذرد
فیض دشوار شود کار چو گیری دشوار
ور تو آسان شمری مشکلت آسان گذرد