شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
تشنه طوفان
فریدون مشیری
فریدون مشیری( تشنه طوفان )
366

تشنه طوفان

دیگر به روزگار نمی بینم، آن عشق ها که تاب و توان سوزد،
در سینه ها ز عشق نمی جوشد، آن شعله ها که خرمن جان سوزد،
آن رنج ها که درد بر انگیزد، وان دردها که روح گدازد نیست
آن شوق و اضطراب که شاعر را، چنگی به تار جان بنوازد نیست
در سینه، دل، چو برگ خزان دیده، بی عشق مانده سر به گریبان است،
از بوسه ی نسیم نمی لرزد؛ این برگِ خشک، تشنه طوفان است!
طوفان عشق نیست که دل ها را، در تنگنای سینه بلرزاند؛
تا بر شراره های روان سوزش، شاعر سرشک شوق بیافشاند.
عشقی نه تا به سر فکند شوری رنجی نه تا به دل شکند خاری
داغی نه تا به دفتر دانایی؛ آتش زنم ز گرمی گفتاری!
من شمع دلفروز سخن بودم؛ اکنون زبان بُریده و خاموشم
ترسم که شعر نیز کند آخر، مانند روزگار، فراموشم...