165
پرتو تابان
در آن ستاره کسی ست
که نیمه شب ها همراه قصه های من است
ستاره های سرشک مرا، که می بیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
که آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟
در آن ستاره کسی ست
که در تمامی این کهکشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین که از لب خاموش اشک او پیداست
میان دوزخیان نیز، کارگاه قضا
شکسته بال تر از ما نیافریده هنوز!
در آن ستاره کسی ست
که نیک می بیند
نه سرخی شفق
این خون بیگناهان است
که همچو باران از تیغ های کین جاری ست
نه بانگ هلهله
فریاد دادخواهان است
که شعله وار به سرتاسر زمین جاری ست
نه پایکوبی و شادی که جنگ تن به تن است
همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمی شود خاموش
که تیغ ها همه تازه ا ست و
کینه ها کهن است.
هجوم وحشی اهریمنان تاریکی ست
ز بام و در، که به خشم و خروش می بندند
به روی شب زدگان روزن رهایی را
سیه دلان سمتگر به قهر تکیه زدند
به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین که پرتو مهر
به خانه خانه این ملک می شود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را
میان این همه جان به خاک غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟!
شرم می کشدم
چگونه باز نفس می کشم، نمی دانم.
چگونه در دل مرداب های حیرت خویش
صبور و ساکت و دل مرده، زنده می مانم؟!
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، که جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون کرد آفتاب مرا
در آن ستاره کسی ست
که جز نگاه پریشان او درین ایام
کسی نمی دهد از آسمان جواب مرا
به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شکست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی کند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز
در آن ستاره کسی ست
که نیک می داند
سپیده دم ها شرمنده اند از این همه خون
که تا گلوی برادرکشان دل سنگ است
یکی نمی برد از میان خبر به خدا
که بین امت پیغمبران او جنگ است
یکی نمی کند از بام کهکشان فریاد
که جای مردم آزاده در زمین تنگ است
در آن ستاره کسی ست
چون من، نشسته کنار دریچه،
تنهایی
دل گداخته ای،
جان ناشکیبایی
که نیمه شب ها همراه غصه های من است
در آن ستاره، من احساس می کنم، همه شب
کسی به ماتم این خلق، در گریستن است.