شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
خار و روزگار
فریدون مشیری
فریدون مشیری( آواز آن پرنده غمگین )
235

خار و روزگار

چو خاری به دل داری از روزگار،
چو نتوانی از دل برون کرد خار،
چو درمان و دارو نیاید به دست،
زر و زور بازو نیرزد به هیچ،
چو تدبیر و نیرو،
نیاید به کار،
در آن تنگنایی که اندوه و رنج
دلت را فراگیرد از هر کنار...
به گُل فکر کن!
به پهنای یک آسمان گل
به دریای تا بیکران گل …
رها کن تنِ خسته ات را
در آن باغ تا بی نهایت بهار
شنا کن!
سبکبال
پروانه وار…
مگر ساعتی دور از آن کارزار
بیاسایی از گردش روزگار