138
شادیِ خویش
من، که شب صدای بال ماهتاب را،
بانگ پر گشودن شهاب را،
من که شب، صدای پای خواب را؛
روشن و روان،
ــ به گوش جان ــ
شنیده ام؛
روزها و روزها
با همه گرسنگی و تشنگی
نشنوم چرا
این همه شکایت، این همه ملال
این همه فغان برای نان و آب را؟
شادیِ تو،
ای سرشت و سرنوشت!
ای روانِ ره شناس!
شادیِ تو،
با سپاس!