157
ستاره کور
ناتوان گذشته ام ز کوچه ها، نیمه جان رسیده ام به نیمه راه،
چون کلاغ خسته ای ــ در این غروب ــ می برم به آِشیان خود پناه!
در گریز ازین زمان بی گذشت، در فغان، از این ملال بی زوال،
رانده از بهشت عشق و آرزو، مانده ام همه غم و همه خیال.
سر نهاده چون اسیر خسته جان، در کمند روزگار بدسرشت.
رو نهفته چون ستارگان کور، در غبار کهکشان سرنوشت.
می روم ز دیده ها نهان شوم. می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد، یا ترا دوباره مهربان کنم.
این زمان نشسته بی تو با خدا، آنکه با تو بود و با خدا نبود.
می کند هوای گریه های تلخ، آن که خنده از لبش جدا نبود.
بی تو من کجا روم؟ کجا روم؟ هستی من از تو مانده یادگار،
من به پای خود به دامت آمدم؛ من مگر ز دست خود کنم فرار!
تا لبم، دگرنفس نمی رسد، ناله ام به گوش کس نمی رسد،
می رسی به کام دل که بشنوی: ناله ای ازین قفس نمی رسد...!