144
بخش ۳۴
سکندر سوی روشنایی رسید
یکی بر شد کوه رخشنده دید
زده بر سر کوه خارا عمود
سرش تا به ابر اندر از چوب عود
بر هر عمودی کنامی بزرگ
نشسته برو سبز مرغی سترگ
به آواز رومی سخن راندند
جهاندار پیروز را خواندند
چو آواز بشنید قیصر برفت
به نزدیک مرغان خرامید تفت
بدو مرغ گفت ای دلارای رنج
چه جویی همی زین سرای سپنج
اگر سر برآری به چرخ بلند
همان بازگردی ازو مستمند
کنون کامدی هیچ دیدی زنا
وگر کرده از خشت پخته بنا
چنین داد پاسخ کزین هر دو هست
زنا و برین گونه جای نشست
چو بشنید پاسخ فروتر نشست
درو خیره شد مرد یزدان پرست
بپرسید کاندر جهان بانگ رود
شنیدی و آوای مست و سرود
چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر
ز شادی همی برنگیرند بهر
ورا شاد مردم نخواند همی
وگر جان و دل برفشاند همی
به خاک آمد از بر شده چوب عمود
تهی ماند زان مرغ رنگین عمود
بپرسید دانایی و راستی
فزونست اگر کمی و کاستی
چنین داد پاسخ که دانش پژوه
همی سرفرازد ز هر دو گروه
به سوی عمود آمد از تیره خاک
به منقار چنگالها کرد پاک
ز قیصر بپرسید یزدان پرست
به شهر تو بر کوه دارد نشست
بدو گفت چون مرد شد پاک رای
بیابد پرستنده بر کوه جای
ازان چوب جوینده شد بر کنام
جهانجوی روشن دل و شادکام
به چنگال می کرد منقار تیز
چو ایمن شد از گردش رستخیز
به قیصر بفرمود تا بی گروه
پیاده شود بر سر تیغ کوه
ببیند که تا بر سر کوه چیست
کزو شادمان را بباید گریست