شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
فرخی سیستانی
فرخی سیستانی( قصاید )
95

شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید

ای شهریار بیقرین ، ای پادشاه پاک دین
ای مر ترا داده خدای آسمان ملک زمین
هم میر نیکو منظری، هم شاه نیکو مخبری
بر منظر و برمخبر تو آفرین باد آفرین
ای نیکنام! ای نیکخوی! ای نیکدل! ای نیکروی!
ای پاک اصل! ای پاک رای! ای پاک طبع! ای پاک دین
دولت بنازد سال و مه، ملت بنازد روز و شب
کان چون تویی دارد یمین، وین چون تویی دارد امین
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین
گاهی به دریا در شوی گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگین
صد قلعه شاهانه را، برهم زدی بی کیمیا
صد لشکر مردانه را، گردن شکستی بی کمین
چون روز جنگ آید ترا، تنها برون آیی ز صف
زانرو که داری لشکری، بر سان کوه آهنین
صد ره فزون دیدم ترا، کز قلب لشکر درشدی
با کرگ تنها در اجم، با شیر تنها در عرین
اندر بیابان های سخت، ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین
در ریگ جوشان چشمه روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی، کورا بود یزدان معین
بردی فراوان رنج دل، بردی فراوان رنج تن
وز رنج دل و ز رنج تن، کردی جهان زیر نگین
زانسو جهان بگشاده ای، تادامن کوه یمن
زینسو زمین بگرفته ای ،تا ساحل دریای چین
بغداد و زانسو هم ترا، بودی کنون گر خواستی
لیکن نگهداری همی، جاه امیر المؤمنین
از بهر میر مؤمنین بگذاشتی نیم از جهان
کو هیچکس را این توانایی که کردستی تو این
صد بنده داری در توانایی و مردی و هنر
صد ره فزون از مقتدر وز معتصم و زمستعین
حرمت نگهداری همی، حری بجای آری همی
واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین
از جمله میران ترا، هر گز نبیند کس کفو
از جمله شاهان ترا، هر گز نبیند کس قرین
پیلی چو در پوشی زره، شیری چو بر تابی کمان
ابری چو برگیری قدح، ببری چو در یازی بزین
با این بزرگی هر ضعیفی راه یابد سوی تو
خویی گزین کردی چنان چون رادمردان گزین
با بندگان و کهتران از آسمان گوید سخط
آنکس که اورا ده درم باشد به خاک اندر دفین
از پادشاهی پارسایی دوستتر داری همی
زین پادشاهان عاجزند ای پادشاه راستین
هر گز نگشتی کینه ور، هر گز نگشتی کینه کش
کاین عاجزانرا باشد و تو قادری جز کارکین
آنرا که تویاری دهی، یاری دهد چرخ برین
وانرا که تو غمگین کنی، برکام دل گردد غمین
آن کونکو خواهد ترا، گرسنگ بر گیرد ز ره
از دولت توگردد آن ،در دست او در ثمین
آن کس که بدخواهد ترا، یاقوت رمانی مثل
در دست او اخگر شود، پس وای بدخواه لعین
تا آسمان روشن شود، چون سبز گردد بوستان
تا بوستان خرم شود، چون تازه گردد یاسمین
شاهنشه گیتی تو باش و در خور شاهنشهی
تا هر امیری پیش تو، بر خاک ره مالد جبین
خوی چنین گیرد همی، کو را به چنگ آید درم
تو با جهانداری شها، خویی همی داری چنین
زانجا که دل خواهد ترا، شکرکش و شکرستان
باآنکه خوش باشد ترا شادان خور و شادان نشین
تو شاد خوار و شادکام و شادمان و شاد دل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین
پاینده بادا عمر تو، پیوسته بادا عز تو
فرخنده بادا عبد تو، آمین رب العالمین