101
غزل شمارهٔ ۹۹۸
مگو این نسخه طور معنیی یک دست کم دارد
تو خارج نغمه ای ساز سخن صد زیر و بم دارد
صلای عام میآید به گوش از ساز این محفل
قدح بحرکدا چیده ست و جام از بهر جم دارد
ادب هرجا معین کرده نزل خدمت پیران
رعایت کردگان رغبت اطفال هم دارد
زیان را سود دانستم کدورت را صفا دیدم
سواد نسخهٔ کمفرصتان خط در عدم دارد
خم ابرو شکست زلف نیزآرایش است اینجا
نه تنها حسن قامت را به رعنایی علم دارد
به چشم هوش اگر اسرار این آیینه دریابی
صفا و جوهر و زنگار چشمکها بهم دارد
من این نقشی که می بندم به قدرت نیست پیوندم
زبان حیرت انشایم به موهومی قسم دارد
نوشتم آنچه دل فرمود خواندم هرچه پیش آمد
مرا بی اختیاریها به خجلت متهم دارد
ز تحریرم توان کیفیت تسلیم فهمیدن
غرورکاتب اینجا سرنگونی تا قلم دارد
نفس تا هست فرمان هوسها بایدم بردن
به هر رنگی که خواهی گردن مزدور خم دارد
تمیز خوب و زشتم سوخت ذوق سرخوشی بیدل
ز صاف و درد مخمور آنچه یابد مغتنم دارد