97
غزل شمارهٔ ۹۹۷
گرفتار رسوم اندیشهٔ آرام کم دارد
عقاید آنچه دارد خدمت دیر و حرم دارد
دماغ آرمیدن نیست با گل ، شبنم ما را
در این آیینه گر آبی ست چون تمثال رم دارد
از این صحرای وحشت چون شرر دیگر چه بردارم
همه گر سر توان برداشتن حکم قدم دارد
خرد را از بساط می پرستان نیست جان بردن
که هر ساغر ز موج می به کف تیغی علم دارد
نوای خامشان در پردهٔ دود دل است اینجا
نگویی شمع تنها گریه دارد، ناله هم دارد
گسستن سخت دشوارست زنار محبت را
برهمن رشته واری از رگ سنگ صنم دارد
به وقت رخصت یاران تواضع می شود لازم
قد پیران به آهنگ وداع عمر، خم دارد
اگر مردی در تخفیف اسباب تعلق زن
کز انگشت دگر انگشت نر یک بند کم دارد
بود در طینت بی مغز حفظ گفتگو مشکل
برون ریزد دهانش هرچه انبان در شکم دارد
بغیر از وهم کو سرمایه تا بر نقد خرد نازی
همان در کیسهٔ دریاست گر گاهی درم دارد
ز خاک شور نتوان بیش از این حاصل طمع کردن
به حسرت هم اگر جان می دهد ممسک کرم دارد
خموشی ربط آهنگ جنونم نگسلد بیدل
ز ساز دل مشو غافل تپیدن زیر و بم دارد