89
غزل شمارهٔ ۹۶۵
ستمکشی که به جز گریه اش نشا ید و خندد
قیامت است که چون زخم لب گشاید و خندد
هوس پرستی این اعتبار پوچ چه لازم
که همچو صفر به درد سرت فزاید و خندد
چو شمع منصب وارستگی مسلم آنکس
که تیغ حادثه تاجش ز سر رباید و خندد
درین زیانکده چندان کف فسوس نسایی
که جوش آبله آیینه ات نماید و خندد
شرار کاغذ و آمال ماست توام غفلت
که زندگی دو نفس بیشتر نپاید و خندد
حذر ز صحبت آنکس که بی تأمل معنی
به هر حدیث که گو یی ز جا درآید و خندد
خطاست چشم گشودن به روی باخته شرمی
که هر برهنه که بیند به پیشش آید و خندد
جه ممکن است شود منفعل ز غیبت یاران
دهن دریده قفایی که باد زاید و خندد
مثال عبرت اشیا درین بساط تحیر
کمین گر است که کس آینه زداید و خندد
درتن جنونکده این است ناگزیر طبایع
که نالد و تپد و گرید و سراید و خندد
دل گرفتهٔ بید ل نیافت جای شکفتن
مگر چو صبح ازین خاکدان برآید و خندد