127
غزل شمارهٔ ۹۶۰
به یادت گردش رنگم به هرجا بار می بندد
ز موج گل زمین تا آسمان زنار می بندد
چ سان خاموش باشم بی توکز درد تمنایت
تپش بر جوهر آیینه موسیقار می بندد
سجودی می برم چون سایه کلک آفرینش را
که سرتاپای من یک جبههٔ هموار می بندد
گرفتم تاب آغوشت ندارم ، گردش چشمی
تمنا نقش امیدی به این پرگار می بندد
بقدرگردش رنگ آسیای نوبت است اینجا
دو روزی خون ما هم گل به دست یار می بندد
به این تمکین شیرین هرکجا از ناز برخیزی
گره در نیشکر پیش قدت زنّار می بندد
ییام عافیت خواهی ز امید نفس بگسل
ندامت نغمه ساز عبرتی کاین تار می بندد
به ناموس حیا باید عرق در جبهه دزدیدن
ز شبنم گلشن ما رخنه بر دیوار می بندد
نمی باشد حریف حسن تحقیق از حیا غافل
شکوه برق این وادی مژه ناچار می بندد
گر از رینی بیداد نازت شکوه پردازم
شکست دل پر طاووس بر منقار می بندد
به این شوقی که من چون گل به پیراهن نمی گنجم
سر گرد سرت گردیدنم دستار می بندد
ز ننگ ابتذالم آب خواهد ساختن بیدل
تعلق نقش مضمونی که دل بسیار می بندد