96
غزل شمارهٔ ۹۴۱
هرچه آنجاست چو آنجا روی اینجاگردد
چه خیال است که امروز تو فردا گردد
در مقامی که بود ترک و طلب امکانی
رو به دنیاست همان گرچه ز دنیا گردد
جمع شو ، مرکز نه دایرهٔ چرخ برآ
قطره چون فال گهر زد دل دریا گردد
رستن از پیچ و خم رشتهٔ آمال کراست
بگسلی از دو جهان تا گرهی وا گردد
نور دل درگرو کسب قبول سخن است
به نفس گو چه دهد سنگ که مینا گردد
سن بی سر و پا تفرقهٔ ساز حیاست
آب چون بر در فواره زد اجزا گردد
طور مستان نکشد تهمت تغییر وفا
خط ساغر چه خیال است چلیپا گردد
عجز تقریر من آخر به اشارات کشید
ناله چون راه نفس گم کند ایما گردد
نامهٔ رمز نفس در پر عنقا بربند
سر این رشته نه جایی ست که پیداگردد
کعبه و دیر مگو گرد تو گشتیم بس است
آسیا نیست سر شوق که هر جا گردد
گوهر آزادگی موج نخواهد بیدل
سر چو گردید گران آبلهٔ پا گردد