114
غزل شمارهٔ ۹۴۰
جنون بینوایان هرکجا بخت آزما گردد
به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
دمی بر دل اگر پیچی کدورتها صفاگردد
نبالد شورش از موجی که گوهر آشناگردد
درشتی را نه آسان ست با نرمی بدل کردن
دل کوه آب می گردد که سنگی مومیا گردد
به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ گل تمکین شبنم می کند حاصل
نگاه شوخ ما هم کاش بر رویت حیاگردد
رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
مکن گردن فرازی تا نسازد دهر پامالت
که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را
کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
ز خاکم سجد ه هم کم نیست ای باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأت گیرد و دست دعاگردد
تکلف برنمی دارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
چو اشک از بسکه صاف افتاده مطلب بسمل ما را
محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش
نگردیده است زین رنگ آنقدر از ماکه واگردد
کدورت می کشد طبع روانت بیدل از عزلت
به یکجا آب چون گردید ساکن بی صفا گردد