شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۹۳۸
بیدل دهلوی
بیدل دهلوی( غزلیات )
92

غزل شمارهٔ ۹۳۸

جنون جولانی ام هرجا به وحشت رهنماگردد
دو عالم گردباد آیینهٔ یک نقش پاگردد
گر آزادی هوس داری چو بو از رنگ بیرون آ
هوا گل می کند دودی که از آتش جدا گردد
به بزم وصل عاشق را چه امکان است خودداری
که شبنم جلوهٔ خورشید چون بیند هوا گردد
نیاز عاشقان سرمایهٔ ناز !ست خوبان را
به پایت دیده تا دل هر چه افشاند حنا گردد
چنین کز ضعف در هرجا تحیر نقش می بندم
عجب دارم گر از آیینه تمثالم جدا گردد
کسی تاکی به دوش ناله بندد محمل خسرت
عصا بشکن درآن وادی که طاقت نارساگردد
عوارض کثرت اسمی ست ذات واحد ما را
خلل در شخص یکتا نیست گر قامت دوتاگردد
طواف خاک مجنون و مزار کوهکن تا کی
اگر سودا سری دارد بگو تا گرد ما گردد
هوای هرزه گردی می زند موج از غبار من
مبادا همچو گردابم سر وامانده پا گردد
نم خجلت ز هستی همت من برنمی دارد
که می ترسم عرق سرمایهٔ آب بقا گردد
سراغ عافیت در عالم امکان نمی یابم
من و رنگی و امیدی ندانم تا کجا گردد
دل آگاه را لازم بود پاس نفس بیدل
به دام ربشه افتد چون گره از ریشه واگردد