86
غزل شمارهٔ ۹۳۷
فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد
که قطره ای به گهر نارسیده سنگ نگردد
صفای جوهر آزادگی مسلم طبعی
که گرد آینه داران نام و ننگ نگردد
دماغ جاه ز تغییر وضع چاره ندارد
همان قدر به بلندی برآ که رنگ نگردد
به پاس صحبت یاران ، ز شکوه ضبط نفس کن
که آب ، آینهٔ اتفاق زنگ نگردد
تلاش کینه کشی نیست در مزاج ضعیفان
پر خزیده به بالین ، پر خدنگ نگردد
خیال وصل طلب را مده پیام قیامت
که قاصد از غم دوری راه ، لنگ نگردد
ز داغدار محبّت مخواه سستی پیمان
بهار اگر گذرد لاله نیمرنگ گردد
دلی که کرد نگاه تو نقشبند خیالش
چه ممکن است نفس گر کشد فرنگ نگردد
هوس چه صید کند یارب از کمینگه فرصت
اگر چه کاغذ آتش زده پلنگ نگردد
به وهم عمر کسی را که زندگی نفریبد
کند به خضر سلام و دچار بنگ نگردد
به کین خلق نجوشد عدم سرشت حقیقت
نتیجهٔ پر عنقا خروس جنگ نگردد
جهان رنگ ندارد سر هلاک تو بیدل
گشاد چشم چو شمعت اگر نهنگ نگردد