125
غزل شمارهٔ ۹۳۱
تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی گنجد
گریبان عالمی دارد که در دامن نمی گنجد
گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن
بساط آرایی ناز تو در گلخن نمی گنجد
چو بوی گل وداع کسوت هستی ست اظهارت
سر مویی اگر بالی به پیراهن نمی گنجد
به یکتایی ست ربطی تار و پود بی نیازی را
که درآغوش چاک اینجا سر سوزن نمی گنجد
بساط ماجری سایه و خورشید طی کردم
در آن خلوت که او باشد، خیال من نمی گنجد
غرور هستی و فکر حضور حق خیال است این
سری در جیب آگاهی به این گردن نمی گنجد
برون تاز است عشق از دامگاه وهم جسمانی
تو چاهی در خور خود کنده ای بیژن نمی گنجد
ز پرواز غبار رنگ و بو آواز می آید
که بال افشانی عنقا در این گلشن نمی گنجد
تو در آغوش بی پروای دل گنجیده ای ورنه
در این دقت سرا امید گنجیدن نمی گنجد
ببند از خویش چشم و جلوهٔ مطلق تماشا کن
که حسنی داری و در پردهٔ دیدن نمی گنجد
درشتیهای طبع از عشق گردد قابل نرمی
به غیر از سعی آتش آب درآهن نمی گنجد
دل آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل
به غیر از عکس درآیینه روشن نمی گنجد