115
غزل شمارهٔ ۹۳
چه امکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را
مگر حیرت شفیع جرأت ندیشد بیانش را
بهار عافیت عمری ست کز ما دور می تازد
به گردش آورم رنگی که گردانم عنانش را
مشو ایمن ز تزویر قد خم گشتهٔ زاهد
که پیش از تیر در پرواز می بینم کمانش را
مدارای حسود ازکینه خوییها بتر باشد
خطر در آب تیغ از قعرکم نبودکرانش را
ز مهماخانهٔ گردون چه جویی نعمت سیری
که نقش کاسه ای جزتنگ چشمی نیست خوانش را
جهان بر دستگاه خویش می نازد ازین غافل
که چشم بسته زیربال دارد آسمانش را
درشتی آنقدر در باغ امکان آبرو دارد
که جای مغزپرورده ست خرما استخوانش را
زندگر شمع با حسن تو لاف گرم بازاری
به آهی می توانم قفل بر درزد دکانش را
کجا یابد سر ما ناکسان بار سجود او
مگر برجبهه بنویسیم نام آستانش را
نهان از دیده ها تصویر عاشق گریه ای دارد
مبادا رنگ گیرد دامن اشک روانش را
به این فطرت که درفکر سراغ خودگمم بیدل
چه خواهم گفت اگر حیرت زمن پرسد نشانش را