81
غزل شمارهٔ ۹۲۰
داد عشق از بی نیازی درمن طفلانم بیاد
سر خط معنیست پیش چشم و می خوانم بیاد
شرم بیدردی مگر بر جبهه ام چیند عرق
تا بماند ننگ خشکیهای مژگانم بیاد
می فشارد تنگی این خانه مجنون مرا
گر نباشد وسعت آباد بیابانم بیاد
در فراموشی مگر جمعیتی پیدا کنم
ورنه چون موی سر مجنون پریشانم بیاد
زان ستم هایی که از بیداد هجران دیده ام
می درم پیش توگر آید گریبانم بیاد
دل کباب پرتو حسن عرقناک که بود
کز هجوم اشک می آید چراغانم بیاد
از تغافلخانهٔ ناز ننو بیرفن نیستم
شیشه ای بودم که دارد طاق نسیانم بیاد
زان قدر هوشی که می کردم به وهم خویش جمع
چون به یادت می رسم چیزی نمی مانم بیاد
از عدم آنسوتر م برده است فکر نیستی
نیستم زانهاکه هستی آرد آسانم بیاد
با خیال رفتگان هم قانعم از بیکسی
کاش گردون واگذارد یاد دورانم بیاد
بعد ازین غیر از فراموشی که می بیند مرا
مفت اح کاهی اگر روزی دو مهمانم بیاد
بیدل آن دور می و پیمانه ام دیگرکجاست
یکدو دم بگذار تا رنگی بگردانم بیاد