69
غزل شمارهٔ ۹۰۸
باز از پان گشت لعل نو خط دلدار سرخ
غنچه اش آمد برون از پرده زنگار سرخ
از فریب نرگس مخمور او غافل مباش
بی بلایی نیست رنگ چهره بیمار سرخ
آن بهار ناز دارد میل حسرتخانه ام
می توان کردن چو برگ گل در و دیوار سرخ
زین گلستان درکمین لاله زار دیگرم
عالمی محو گل و من داغ آن دستار سرخ
بی گداز درد نتوان داد عرض نشئه ای
باده هم می گردد از خون خوردن بسیار سرخ
قتل ارباب هوس بر اهل دل مکروه نیست
گر به خون گاو سازد برهمن زنار سرخ
سعی ظالم در گزند خلق دارد عرض ناز
نیش پایی تا نگردد نیست روی خار سرخ
شوق خون شد کز جگر رنگی به دامان آوریم
لیک کو اشکی که باشد یک چکیدن وار سرخ
رنگها دارد فلک مغرور آرایش مباش
جامه ات زین خم نمی آید برون هر بار سرخ
از گداز وهم هستی عشق ساغر می زند
آتش از خاشاک خوردن می کند رخسار سرخ
خون حسرت کشتگان در پرده رنگ حناست
دامن قاتل بود دستی که سازد یار سرخ
پیکرم از ناتوانی یک رگ گلِ خون نداشت
تا دم تیغ تومی کردم به آن مقدار سرخ
خانه گر سطری ز رمز الفتش انشا کند
گردد از غیرت به رنگ شعله ام طومار سرخ
عاشقان را موج خون می باید از سر بگذرد
همچو گل از رنگ بی دردی مکن دستار سرخ
اینچنین گر ناله خون آلود خواهد کرد گل
عندلیب ما چو طوطی می کند منقار سرخ
رنگ وهمی هم اگر جوشد ز هستی مفت ماست
کاین لباس تیره نتوان ساختن بسیار سرخ
عافیت رنگی ندارد در بهار اعتبار
بیدل از درد است چشم اهل این گلزار سرخ