95
غزل شمارهٔ ۸۷۴
زهی هنگامهٔ امکان ، جنون ساز غریبانت
زمین و آسمان یک چاک دامن تا گریبانت
کتاب معرفت سطری ز درس فهم مجهولت
دو عالم آگهی تعبیری از خواب پریشانت
کدامین راه و کو منزل ، کجا می تازی ای غافل
به فکر دشت و در مُردی و در جیب است میدانت
به انداز تغافل تا به کی خواهی جنون کردن
غبار انگیخت از عالم به پای خفته جولانت
به پیش پا نمی بینی چه افسون است تحقیقت
زبان خود نمی فهمی چه نیرنگ است عرفانت
نه غیری خوانده افسونت نه لیلی کرده مجنونت
همان شوق تو مفتونت همان چشم تو حیرانت
پی تحقیق گردی می کنی از دور و بیتابی
ندانم اینقدر بر خود که افشانده ست دامانت
شهادت تا رموز غیب پر بی پرده بود اینجا
اگر می گشتی آگاه از گشاد و بست مژگانت
جهانی نقش بستی لیک ننمود ی به کس بیدل
به این حیرت چه مکتوبی که نتوان خواند عنوانت