شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۸۷۳
بیدل دهلوی
بیدل دهلوی( غزلیات )
106

غزل شمارهٔ ۸۷۳

جهان در سرمه خوابید از خیال چشم فتانت
چه سنگ بود یارب سایهٔ دیوار مژگانت
تحیر بر سراپای تو واکرده ست آغوشی
که چون طاووس نتوان دید بیرون گلستانت
کدورت تا نچیند جوهر شمشیر استغنا
به جای خون عرق می ریزد از زخم شهیدانت
بهارت را فسون اختراعی بود مستوری
قبای ناز چون گل کرد پیش از رنگ عریانت
مگر پشت لبی خواهد تبسم سبزکرد امشب
قیامت بر جگر می خندد ازگرد نمکدانت
به شوخیهای استغنا نگه واری تغافل زن
سرشکم لغزشی دارد نیاز طرز مستانت
سواد ناز روشن کرد حسن از سعی تعمیرم
سفالی یافت درگل کردن این خاک ریحانت
چه نیرنگ است سامان تماشاخانهٔ هستی
مژه بر خویش واکردم جهانی گشت حیرانت
شکست دل به آن شوخی ز هم پاشید اجزایم
که گل کرد از غبارم گردهٔ تصویر پیمانت
به رنگی گل نکردم کز حجابت برنیاوردم
مصور داشت در نقشم کشیدنهای دامانت
حریف معنی تحقیق آسان کس نشد بیدل
چوتار سبحه چندین نقب می خواهدگریبانت