88
غزل شمارهٔ ۸۶۳
زین من و ما زندگی سیر فنایی کرد و رفت
بر مزار ما دو روزی های هایی کرد و رفت
عجز طاقت بی گذشتن نیست زین بحر سراب
سایه بر خاک از جبین مالی شنایی کرد و رفت
در خروش بیدماغان جنون تکرار نیست
دل سپندی بود در محفل صدایی کرد و رفت
دوستان از خود به سعی نیستی برخاستتد
گرد ما هم خواهد ایجاد عصایی کرد و رفت
عیب هستی نیست جندان چاره پوشیدنش
چشم اگر بندی توان بند قبایی کرد و رفت
کس گرفتار تعلقهای وهم و ظن مباد
مرگ مژگان بند تعلیم حیایی کرد و رفت
شخص هستی جز جنون شوخ چشمیها نداشت
هر چه رفت از چشم ما بر دل بلایی کرد و رفت
بادپیمایی چو شمع اینجا اقامت می کند
بر هوا سرها سراغ زبر پایی کرد و رفت
عمر ازکم مایگیهای نفس ، با کس نساخت
میزبان شد منفعل مهمان دعایی کرد و رفت
خجلت ناپایداری مزد سعی زندگی ست
گر همه آمد صواب اینجا خطایی کرد و رفت
در حریم عشق غیر از سجده کس را بار نیست
باید اکنون یک نماز بی قضایی کرد و رفت
خلق را ذوق عدم زین انجمن ناکام برد
فرصت ما نیز خواهد عزم جایی کرد و رفت
تا قیامت ساغر خمیازه می باید کشید
ساقی این بزم بی صهبا حیایی کرد و رفت
داغ نیرنگم که امشب کاغذ آتش زده
بر حریفان خندهٔ دندان نمایی کرد و رفت
بیدل از غفلت به تعمیر شکست دل مکوش
در ازل دیوانه ای طرح بنایی کرد و رفت