79
غزل شمارهٔ ۸۶۲
هرکه آمد سیر یأسی زین گلستان کرد و رفت
گر همه گل بود خون خود به دامان کرد و رفت
غنچه گشتن حاصل جمعیّت این باغ بود
نالهٔ بلبل عبث تخمی پریشان کرد و رفت
صبح تا آگاه شد از رسم این ماتمسرا
خندهٔ شادی همان وقف گریبان کرد و رفت
محملی بر شعله ؛ اشکی توشه ، آهی راهبر
شمع در شبگیر فرصت طرفه سامان کرد و رفت
در هوای زلف مشکین تو هرجا دم زدم
دود آهم عالمی را سنبلستان کرد ورفت
حرص زندانگاه یک عالم امیدم کرده بود
عبرت کم فرصتیها سخت احسان کرد و رفت
دوش سیلاب خیالت می گذشت از خاطرم
خانهٔ دل بر سر ره بود ویران کرد و رفت
داشت از وحشتگه امکان نگاه عبرتم
آنقدر فرصت که طوف چشم حیران کرد و رفت
اخگری بودم نهان در پردهٔ خاکستری
خودنمایی زین لباسم نیز عریان کرد و رفت
فرصتی کو تا کسی فیضی برد، زین انجمن
کاغذ آتش زده باری چراغان کرد و رفت
وهم می بالد که داد آرزوها دادن است
یاس می نالد که اینجا هیچ نتوان کرد و رفت
این زمان بیدل سراغ دل چه می جویی زما
قطره خونی بود چندین بارتوفان کرد و رفت