شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۸۶۱
بیدل دهلوی
بیدل دهلوی( غزلیات )
485

غزل شمارهٔ ۸۶۱

باز وحشی جلوه ای در دیده جولان کرد و رفت
از غبارم دست بر هم سوده سامان کرد و رفت
پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد
در دل هر ذره صد خورشید پنهان کرد و رفت
رنجها در عالم تسلیم راحت می شود
شمع از خار قدم سامان مژگان کرد و رفت
بی تمیزی دامن نازی به صحرا می فشاند
شوخی اندیشهٔ ما راگریبان کرد و رفت
بود در طبع سحرنیرنگ شبنم سازییی
تنگی غفلت نفس را اشک غلتان کرد و رفت
نیستم آگه زنقش هستی موهوم خویش
اینقدر دانم که بر آیینه بهتان کرد و رفت
رنگ گرداندن غبار دست بر هم سوده بود
بیخودی آگاهم از وضع پریشان کرد و رفت
سعی بیرون تازی ات ز ین بحرپر دشوار نیست
می تون چون موج گوهرترک جولان کرد و رفت
خاک غارت پرور بنیاد این ویرانه ایم
هرکه آمد اندکی ما را پریشان کرد و رفت
جای دل بیدل درین محفل پسندی داشتم
بسکه تنگ آمد پری افشاند وافغان کرد و رفت