309
غزل شمارهٔ ۸۴۳
دوش از نظر خیال تو دامن کشان گذشت
اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان گذشت
تا پر فشانده ایم ز خود هم گذشته ایم
دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت
دارد غبار قافلهٔ ناامیدی ام
از پا نشستنی که ز عالم توان گذشت
برق و شرار محمل فرصت نمی کشد
عمری نداشتم که بگویم چسان گذشت
تا غنچه دم زند ز شکفتن بهار رفت
تا ناله گل کند ز جرمن کاروان گذشت
بیرون نتاخته ست ازین عرصه هیچ کس
واماندنی ست اینکه توگو.بی فلان گذشت
ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق
انصاف نیز آب شد و از جهان گذشت
یک نقطه پل ز آبلهٔ پا کفایت است
زین بحر همچو موج گهر می توان گذشت
گر بگذری ز کشمکش چرخ واصلی
محو نشانه است چو تیر از کمان گذشت
واماندگی ز عافیتم بی نیاز کرد
بال آنقدر شکست که از آشیان گذشت
طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ
بر شمع یک بهار گل زعفران گذشت
دلدار رفت و من را بی وداعی سوخت
یارب چه برق بر من آتش به جان گذشت
تمکین کجا به سعی خرامت رضا دهد
کم نیست اینکه نام توام بر زبان گذشت
بیدل چه مشکل است ز دنیاگذشتنم
یک ناله داشتم که ز هفت آسمان گذشت