102
غزل شمارهٔ ۸۳۵
همت من از نشان جاه چون ناوک گذشت
زین نگین نامم نگاهی بود کز عینک گذشت
طبع دون کاش از نشاط دهر گردد منفعل
نیست بر عصمت حرج گر لولی از تنب گذشت
همتی می باید اسباب تعلق هیچ نیست
بر نمی آید دو عالم با جنون یک گذشت
در مزاج خاک این وادی قیامت کشته اند
پای ما مجروح و باید ازتل آهک گذشت
هیچکس حیران تدبیر شکست دل مباد
موی چینی هر کجا خطش دمید از حک گذشت
چون شرارکاغذ آخر از نگاه گرم او
بر بنای ما قیامت سیلی از چشمک گذشت
حسرت عشاق و بیداد نگاهش عالمی ست
بر یکی هم گر رسید این ناوک از هر یک گذشت
ننگ تحقیق است . تفتیشی که دارد فهم خلق
در تامل هرکه واماند از یقین بیشک گذشت
خیره بینی لازم طبع درشت افتاده است
کم تواند چشم تنگ از طینت ازبک گذشت
کاش زاهد جام گیرد کز تمسخر وارهد
بی تکلف عمر این بیچاره در تیزک گذشت
صحبت واعظ به غیر از دردسر چیزی نداشت
آرمیدن مفت خاموشی کزین مردک گذشت
فضل حق وافی ست بیدل از فنا غمگین مباش
عمر باطل بود اگر بسیار و گر اندک گذشت