101
غزل شمارهٔ ۷۶۷
جای آرام به وحشتکدهٔ عالم نیست
ذره ای نیست که سرگرم هوای رم نیست
گره باد بود دولت هستی چو حباب
تا سلیمان نفسی عرصه دهد خاتم نیست
چمن ازغنچه به هر شاخ سرشکش گره است
مژهٔ اهل طرب هم به جهان بی نم نیست
هیچ دانا نزند تیشه به پای آرم
از بهشت آنکه برون آمده است آدم نیست
گو بیا برق فرو ریز به کشت دو جهان
عکس اگر محوشد آیینهٔ ما را غم نیست
رشته واری نفس سوخته افروخته ایم
شمع در خلوت بیداری دل محرم نیست
گر جهان ناز بر اسباب فزونی دارد
بهر سامان کمی ذرهٔ ما هم کم نیست
اینقدر وهم ز آغوش نگه می بالد
دیده هرگه مژه آورد به هم عالم نیست
چشم بر موج خطت دوختن از ساده دلی ست
رشته های رگ گل راگره شبنم نیست
عدم سایه ز خورشید معین گردید
گرتوشوخی نکنی هستی ما مبهم نیست
بیدل از بس به گرفتاری دل خوکردیم
بی غم دام و قفس خاطرما خرم نیست