102
غزل شمارهٔ ۷۵۸
صنعت نیرنگ دل بر فطرت کس فاش نیست
آینه تصوبرها می بندد و نقاش نیست
جوش اشیا، اشتباه ذات بی همتاش نیست
کثرت صورت غبار وحدت نقاش نیست
کفر و دین ، شک و یقین سازی ست بی آهنگ ربط
هوش اگر دا ری بفهم ای بیخبر پرخاش نیست
عقل گو خون شو به دور اندیشی رد و قبول
در حضورآباد استغنا برو، یا باش نیست
هرچه خواهی در غبار نیستی آماده گیر
!ی تنک سرمایه، چون هستی ، عدم قلاش نیست
چون حباب این چیدن و واچیدن افسون هواست
خیمهٔ اوهام را غیر از نفس فراش نیست
بی تکلف زی تب و تاب امید و یاس چند
عالم شوق است اینجا جای بوک وکاش نیست
شوخ چشمی برنمی دارد ادبگاه جلال
قدردان آفتاب امروز جز خفاش نیست
موج دریای تعین گر همین جوش من است
آنچه خلق ، آب بقا دارد، گمان جز شاش نیست
ربش گاوی چیست ؟ امید مراد از مردگان
زین مزارات آنکه چیزی یافت جز نباش نیست
بگذر از افسانهٔ تحقیق ، فهم این است و بس
تا تو آگاهی رموز هیچ چیزت فاش نیست
نوبهار آیینه در دست از هجوم رنگ و بوست
بید ل این الفاظ غیر از صورت معناش نیست