111
غزل شمارهٔ ۷۵۰
بی ادب بنیاد هستی عافیت دربار نیست
غیرضبط خود شکست موج را معمارنیست
هرکس اینجاسودخوددر چشم پوشی دیده است
خودفروشان ، عبرتی ، آیینه در بازار نیست
حرص خلقی رادرین محفل به مخموری گداخت
غیر چشم سیر، جام هیچکس سرشار نیست
حسن و عشق آیینهٔ شهرت گرفت از اتفاق
تا نباشد از دو سر محکم صدا در تار نیست
سختی دل ناله را سنگ ره آزادگی ست
رشته تا صاحب گره باشد رهش هموار نیست
تا فنا ما را همین تار نفس بایدگسیخت
شمع یک دم فارغ از واکردن زنار نیست
غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان
هرکجا افسانه باشد هیچ کس بیدار نیست
تا توان از صورت انجام خود واقف شدن
باوجود نقش پا آیینه ای درکار نیست
مفت چشم ماست سیراین چمن اما چه سود
اینقدر رنگی که می بالدکم از دیوار نیست
اشک ما را پاس ناموس ضعیفی داغ کرد
ورنه مژگان تا به جیب و داهن ال مقدار نیست
چون نفس یکسر وطن آوارهٔ نومیدیم
گرهمه دل جای ما باشدکه ما را بار نیست
کی توان بیدل حریف چاک رسوایی شدن
چون سحر پیراهن ما یک گریبان وار نیست