126
غزل شمارهٔ ۷۵
به شبنم صبح، این گلستان ، نشاند جوش غبار خود را
عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیم کار خود را
ز پاس ناموس ناتوانی چو سایه ام ناگزیر طاقت
که هرچه زین کاروان گران شد به دوشم افکند بار خودرا
به عمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت
توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را
ز شرم مستی قدح نگون کن ، دماغ هستی به وهم خون کن
تو ای حباب از طرب چه داری پر از عدم کن کنار خود را
بلندی سر به جیب هستی ، شد اعتبار جهان هستی
که شمع این بزم تا سحرگاه زنده دارد مزار خود را
به خویش اگر چشم می گشودی ، چوموج دریاگره نبودی
چه سحرکرد آرزوی گوهرکه غنچه کردی بهار خود را
تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است این که غنچه مانی
فسرد خودداریت به رنگی که سنگ کردی شرار خود را
قدم به صد دشت و درگشادی ، ز ناله درگوشها فتادی
عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را
وداع آرایش نگین کن ، ز شرم دامان حرص چین کن
مزن به سنگ ازجنون شهرت چونام عنقا وقار خود را
اگر دلت زنگ کین زداید خلاف خلقت به پیش ناید
صفای آیینه شرم داردکه خرده گیرد دچار خود را
به در زن از مدعا چوبیدل زالفت وهم پوچ بگسل
بر آستان امید باطل ، خجل مکن انتظار خود را