146
غزل شمارهٔ ۷۴
ستم است اگر هوست کشدکه به سیر سرو و سمن درآ
تو ز غنچه کم ندمیده ای ، در دل گشا به چمن درآ
پی نافه های رمیده بو، مپسند زحمت جستجو
به خیال حلقهٔ زلف اوگرهی خور و به ختن درآ
نفست اگرنه فسون دمد به تعلق هوس جسد
زه دامن توکه می کشدکه در این رباط کهن درآ
هوس تو نیک وبد تو شد، نفس تو دم و دد تو شد
که به این جنون بلد توشدکه به عالم توو من درآ
غم انتظار تو برده ام به ره خیال تو مرده ام
قدمی به پرسش من گشا نفسی چوجان به بدن درآ
چو هوا ز هستی مبهمی به تأملی زده ام خمی
گره حقیقت شبنمی بشکاف و در دل من درآ
نه هوای اوج و نه پستی ات نه خروش هوش و نه مستی ت
چوسحر چه حاصل هستی ات نفسی شو و به سخن درآ
چه کشی زکوشش عاریت الم شهادت بی دیت
به بهشت عالم عافیت در جستجو بشکن درآ
به کدام آینه مایلی که ز فرصت این همه غافلی
تو نگاه دیدهٔ بسملی مژه واکن و به کفن درآ
زسروش محفل کبریا همه وقت می رسد این ندا
که به خلوت ادب و وفا ز در برون نشدن درآ
بدرآی بیدل ازین قفس اگرآن طرف کشدت هوس
تو به غربت آن همه خوش نه ای که بگویمت به وطن درآ