104
غزل شمارهٔ ۷۴۷
بر تپیدنهای دل هم دیده ای واکردنی ست
رقص بسمل عالمی دارد تماشاکردنی ست
یا به خود آتش توان زد یا دلی بایدگداخت
گر دماغ عشق باشد اینقدرهاکردنی ست
از ورق گردانی شام و سحر غافل مباش
زیرگردون آئچه امروز است فرداکردنی ست
هرکف خاکی به جوش صدگدازآماده است
یک قلم اجزای این میخانه صهباکردنی ست
خاک ما خون گشت و خونها آب گردید وهنوز
عشق می داندکه بی رویت چه با ماکردنی ست
حشر آرامی دگر دارد غبار بیخودی
یک قیامت از شکست رنگ برپاکردنی ست
بی نشانی می زند موج از طلسم کاینات
گر همه رنگ است هم پرواز عنقاکردنی ست
حیرتی دادم خبر از پردهٔ زنگار جسم
شاید این آیینه دل باشد مصفاکردنی ست
مشرب درد تو دارم سیر عالم کرده ام
گر همهٔک قطرهٔ خون است دل جا کردنی ست
اضطرابم درگره دارد کف خاکستری
چون سپند از نالهٔ من سرمه انشاکردنی ست
قامت خم گشته می گویند آغوش فناست
ناخنی گل کرده ام این عقده هم واکردنی ست
شخص تصویریم بیدل زکمال ما مپرس
حرف ما ناگفتنی وکار ما ناکردنی ست