614
غزل شمارهٔ ۷۰۴
ناله ها داریم و کس زین انجمن آگاه نیست
آنچه دل می خوهد از اظهار مطلب آه نیست
امتحان صد بار طی کرد از زمین تا آسمان
هیچ جا چون گوشهٔ بی مطلبی دلخواه نیست
عالمی چون موج گوهر می رود غلتان ناز
پیش پای ما تأمل گر نباشد چاه نیست
هرچه را از دور می بینی سیاهی می کند
سعی بینش گر قریب افتدکلف در ما یست
در عملهایی که جز خجلت ندارد شهرتش
کم مدان آگاهی ات گر دیگری آگاه نیست
هم تو در هر امر بهر خویش تأیید حقی
هرکجا باشی کسی غیر از خودت همراه نیست
بر بقای ما فنا بست از عدم غافل شدن
آینه گر صاف باشد روزکس بیگاه نیست
چشم بند عر صهٔ یکتایی ام دیوانه کرد
هر چه می بینم غبار لشکر است و شاه نیست
در عدم هم گرد حسرت های د ل پر می زند
من رهی دارم که گر منزل شوم کو تاه نیست
از امل تا چند آن سوی قیامت تاختن
بیخبر در منزلی ره را به منزل را نیست
اختیار فقرت از آفات شهرت رستن است
دستگاه مفلسی خفّت کش افواه نیست
نور دل خواهی غبار طبع مظلومان مباش
بایدت آیینه جایی بردکانجا آه نیست
هرکجا جزویست در آغوش کل خوابیده است
دشمن کیفیت مینا ز سنگ آگاه نیست
وحدت آهنگان رفیق کاروان غیرتند
آنکه با ما می رود با هیچکس همرا نیست
بیدل از افسانه پردازان این محفل مباش
شمع را غیر از زبان چرب خود جانکاه نیست