97
غزل شمارهٔ ۶۹۸
دل از ندامت هستی ، مکدر ا فتاده ست
دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتاده ست
درین بساط ، تنزه کجا، تقدس کو
مسیح رفته و نقش سم خر افتاده ست
مرو به باغ که از خنده کاری گلها
درین هوسکده رسم حیا برافتاده ست
فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر
بلندی سر این بام بر در افتاده ست
به هرطرف نگری خودسری جنون دارد
جهان خطی ست که بیرون مسطر افتاده ست
به غیر چوب زمینگیری از خران نرود
عصاکجاست که واعظ ز منبر افتاده ست
نرفت شغل گرفتاری از طبیعت خلق
قفس شکسته به آرایش پر افتاده ست
کسی به منع خودآرایی ات ندارد کار
بیا که خانهٔ آیینه بی در افتاده ست
سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه
ز بی نمی چقدر چشم ما تر افتاده ست
به عافیت چه خیال است طرف بسش ما
مریض عشق چوآتش به بسترافتاده ست
فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود
محیط در عرق سعی گوهر افتاده ست
توهم به حیرت ازبن بزم صلح کن بیدل
جنون حسن به آیینه ها درافتاده ست